شاید براتون سوال پیش بیاد جریان این تصویر چیه. یه دختر که یه چتر شکسته رو بالا نگه داشته و کنارش دو تا پسر دارن راه میرن. خب این موضوع مربوط میشه به داستان کاگورا و چتر.

یه مدت بود که تو شهر ادو بارون بی وقفه می بارید و این موضوع باعث شده بود حوصله ی همه به خصوص بچه ها سر بره. کاگورا هم جز این دسته از بچه ها بود که می گفت از روزای بارونی متنفره و دوست داره هر چی سریعتر این روزا تموم بشه. کاگورا کنار مردی به اسم گینتوکی زندگی و کار می کرد مردی مو نقره ای که برای کاگورا حکم پدر رو داشت. گینتوکی شغل آزاد داشت و معمولا کارایی که مردم ازش می خواستنو انجام میداد. وضع مالیش چندان تعریفی نداشت و اونم مثل کاگورا از روزای بارونی بدش میومد چون کسب و کارش کلا کساد می شد. یه پسر نوجون هم که چند سالی از کاگورا بزرگتر بود و موهای مشکی داشت و معمولا عینک می زد به عنوان شاگرد گینتوکی کنارشون زندگی می کرد. البته پسره که اسمش شینپاچی بود خودش خونه داشتو فقط یسری وقتا به استادش و کاگورا سر می زد. شینپاچی با بارون مشکلی نداشت و از هر آب و هوایی لذت می برد.

توی یکی از همین روزای بارونی که گینتوکی و کاگورا بی حوصله تو خونه نشسته بودن و داشتن از وضع آب و هوا گلایه می کردن شینپاچی اومد یسری بهشون بزنه اما استقبال خوبی ازش نشد. گینتوکی و کاگورا اعصاب نداشتن و همش با هم دعوا می کردن برای رفع این مشکل شینپاچی بهشون پیشنهاد کرد برن بیرون یه گردش کوچیکی بکنن تا شاید از این حال و هوا در بیان و بتونن دوباره انرژی بگیرن.

اون سه نفر چتراشونو برداشتن و رفتن تو شهر یه قدمی بزنن. شینپاچی که مثل همیشه مثبت اندیش بود با خوشحالی به اطراف اشاره می کرد و به بقیه می گفت حتی تو روزای بارونی هم شهر خیلی قشنگه. راست هم می گفت آدمایی که با چترای رنگی رنگی این ور اون ور می رفتن جلوه زیبایی به شهر میدادن.

اونجا بود که کاگورا متوجه شد همه ی دخترای همسن و سالش چترای خوشگل و گل گلی دارن اما چتر اون بدون هیچ طرح و نقشی و خیلی هم قدیمی بود. اون خجالت می کشید با این چتر ساده این طرف و اون طرف بره از طرفی هم نمیتونسته به گینتوکی و شینپاچی بگه که یه چتر جدید می خواد چون می دونست پول زیادی ندارن برای همین ترجیح داد چترشو ببنده و همینطوری زیر بارون قدم بزنه. این رفتارش باعث تعجب دوستاش شد. شینپاچی یاد آوری کرد که ممکنه سرما بخوره ولی کاگورا بهش گفت که: چترم شکسته و معمولا یه دختر بچه دوست داره بدون چتر زیر بارون قدم بزنه. بعد هم بدون اینکه به دوستاش نگاه کنه رفت.

گینتوکی که متوجه شده بود مشکل کاگورا چیه با پس اندازش رفت از مغازه یه چتر نسبتا ارزون اما خیلی خوشگل گرفت و رفت پیشش.

کاگورا با دیدن چتر ذوق کرد ولی نمی خواست به بقیه نشون بده که خوشحاله برای همین ناز کرد و گفت نمی خوامش. گینتوکی هم جواب داد: کی گفته این برای توئه؟ این واسه ی خودمه اون قدیمیه برای تو. بعد چتر رو گرفت رو سرش و رفت. کاگورا که دلش نمی خواست چتر رو از دست بده بهونه آورد که تو یه مرد بزرگی و اینجور چیزا برای دختر کوچولوهاست و چتر رو از دست گینتوکی قاپید.

از اون روز به بعد کاگورا خوشحال ترین دختر شهر بود. هر وقت بارون می بارید چترشو بر می داشت می رفت بیرون. می رفت پارک. می رفت بالای پل. می رفت جاهای خطرناک و... خلاصه همه جا می رفت.

شینپاچی همیشه نگرانش بود ولی گینتوکی می گفت عادیه و همه ی دختر بچه ها عاشق بارون و توفانن. این کار کاگورا تقریبا همه ی روز ها ادامه داشت. با داشتن اون چتر، آسمون بارونی دیگه برایش معنی نداشت اون همه جا خورشید و همراه خودش می برد. البته این فقط تصورات خودش بود نه دیگران اما اون خیلی به چترش می نازید و خیلی دوست داشت چتر محبوبشو به دیگران نشون بده.

یه روز بارونی دیگه بود. شینپاچی و گینتوکی تو خونه نشسته بودن داشتن راجع به آب و هوا حرف میزدن. اون روز قرار بود تایفون شماره7 بیاد. کاگورا هنوز بیرون بود و شینپاچی می خواست حاضر بشه بره دنبالش بگرده که گینتوکی جلوشو گرفت بهش گفت اگه اون بخواد خودش بر می گرده و بچه ها عاشق بارون و توفانن پس بذار هر چقدر می خواد بیرون بازی کنه. همون موقع در باز شد و کاگورا اومد داخل. یه چیزی رو پشتش پنهان کرده بود بدون حتی یه کلمه حرف زدن پرید داخل اتاق و در رو بست. شینپاچی از پشت در بهش گفت که خودتو با حوله های داخل کشو خشک کن و بیا پیشمون.

کاگورا تا دید توی منطقه ی امنیه چیزی رو که پشتش قایم کرده بود بیرون آورد اون چتر فوق العاده ش بود که کاملا بخاطر سقوط از روی پل توی رودخونه داغون شده بود. کاگورا دلش نمی خواست کسی بفهمه که اون چتر شو خراب کرده برای همین یه فکری به سرش زد تا چتر رو دوباره خوشگل کنه. اون سمت کشو رفت و هر چی پارچه ی قشنگ و حوله بود ازش بیرون آورد و شروع کرد به وصل کردن و دوختن پارچه ها بهم.

چند باری دستشو با سوزن زخمی کرد اما تا کارش تموم نشده بود دست از خیاطی نکشید. اون انقدر مشغول کارش بود که کلا خودشو و دیگرانو فراموش کرده بود و اصلا براش مهم نبود که بخاطر افتادن تو رودخونه چقدر خیس و زخمی شده. در آخر اون تونست چترشو تعمیر کنه. حالا یه چتر رنگارنگ و متفاوت داشت و دوباره تصمیم گرفته بود بره بیرون.

مثل همیشه توی شهر می گشت و به همه چترشو نشون میداد این کار براش عادت شده بود. مردم هم با ذوق نگاش می کردن و درمورد چترش حرف می زدن و ازش تعریف  می کردن. کاگورا هم از این تعرف ها لذت می برد و با خوشحالی به راهش ادامه میداد. اون همینجوری با شادی بالا پایین می پرید و جلو می رفت که متوجه نگاه چند تا بچه ی فقیر شد که با لباس کم زیر یه سایبون ایستاده بودن.(در حقیقت زیر دروازه راشمون ایستاده بودن گفتم شاید خیلیا ندونن چیه نوشتم سایه بون)

بچه ها سردشون بود و میلرزیدن و جز سایبون هم چیزی نداشتن که برن زیرش. کاگورا سعی کرد بی توجه به اونا از اون ناحیه رد بشه اما نگاه مظلوم بچه ها اذیتش می کرد برای همین بعد کلی کلنجار رفتن با خودش چترشو جلوی سایبون روی زمین گذاشت و با سرعت زیاد از اونجا دور شد.

بخاطر از دست دادن چتر خیلی غمگین و ناراحت بود و داشت زیر بارون خیس می شد که چشمش به یه سطل آشغال افتاد. توی یکی از کوچه ها کنار سطل آشغال، اسکلت بدنه ی یه چتر رو پیدا کرد. برش داشت و گرفت روی سرش.

همه ی مردم بهش می خندیدن و مسخره ش می کردن. بعضی ها هم به حالش تاسف می خوردن. یسری هم می گفتن این دیونه کیه؟ هیچکس از کار خوبش خبر نداشت. حرف های مردم قلب کاگورا رو می شکست و اونو ناراحت می کرد ولی به روی خودش نمی آورد داشت سعی می کرد بدون توجه به حرف های مردم از کنارشون رد بشه که یکی صدا زد: خانوم کوچولو. آهای خانوم کوچولو!

با تعجب برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. گینتوکی و شینپاچی بودن که از خرید برگشته بودن. اون دو نفر برعکس کاگورا هنوز چترای قدیمی خودشونو داشتن ولی یکدفعه ای هردو چتراشونو بستن. همون موقع گینتوکی با مهربونی گفت: خانوم کوچولو چترای ما شکسته می شه بیایم زیر چتر خوشگل شما؟

کاگورا با خوشحالی موافقتت کرد. بعد هر سه نفر با هم زیر اون چتر به سمت خونه رفتن.

 حالا کاگورا دیگه از فصلای بارونی متنفر نبود چون بی توجه به فصل سال ماه یا روز، اون کسایی رو داشت که دوستش داشتن و می تونست بدون داشتن ویژگی منحصر به فرد یا چیزخاصی تو هر هر زمانی با اونا خوش حال ترین آدم روی زمین باشه.

 

 

پ.ن: این داستان قسمتی از یه انیمه ست که خودم خیلی خوشم اومد و برای شما هم ماجراشو نوشتم امیدوارم تونسته باشم مفهوم انیمشنو برسونم و بگم آدمی که دوستت داره تو رو همینطوری که هستی قبول می کنه چه بخوای با یه چیز بخصوص (تو این داستان چتر) باشی چه نباشی اون همیشه حواسش به تو هست و تنهات نمی ذاره. مهربونی و عشق انسان ها ارزشش بالا تر از همه چیزه و مادیات هر چقدر هم دوست داشتنی هرگز نمی تونن جای محبت آدما رو بگیرن.