یه فضای آروم.
یه پاساژ بزرگ ولی خلوت.
روی یه مبل راحتی نشستم و دارم کتاب سنگ کاغذ قیچی می خونم.
موسیقی ملایم بی کلامی از بلندگو ها به گوش می رسه و فضا رو جادویی می کنه.
گه گاهی آدمایی از کنارم رد میشن تا سوار پله برقی بشن.


درمورد من چی فکر می کنن؟
یه دیوونه؟ یه عشق کتاب؟ یه آدم که جای قرار گذاشتن با پسرایی که از کنارش رد میشن، نشسته و داره کتاب می خونه؟
نه... شایدم اصلا فکر نمی کنن! مثل حرف اندرو کارنگی که می‌گه: اگر بدانید مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت می‌دهند
تا به خبر مرگ من و شما ...
دیگر نگران نخواهید شد که درباره‌ی شما چه فکری می‌کنند!

شاید فقط یه تصویر ناواضح برای آدماییم که از کنارم می گذرن. از اون تصاویری که نمی دونی تو خیالاتت دیدی یا جزوی از واقعیت بوده... دختری با کاپشن کودکانه رنگارنگ و کتابی جنایی در دست و افکار مرموز در سر...

رو به روم یه شیشه بزرگه خیلی بزرگ... بیرون معلومه و دم دمای غروبه. ولی هوا خیلیم تاریک نیست. عوضش سرده!

البته اینجایی که من هستم سیستم گرمایشی خوبی داره و اصلا احساس سرما نمی کنم.



چند تا زوج جوون از کنارم رد میشن‌‌..‌ معلومه تو کافه بالای این طبقه قرار دارن. الان به اونا بیشتر خوش میگذره یا به من؟
چه اهمیتی داره واقعا!؟ مهم اینه که من اینجا، تو جهانی که آرومه، خوشبختم.

همه‌چی عالیه و احساس سرزندگی می‌کنم. خوشحالم که می تونم از لحظاتم لذت ببرم.❤️


پ.ن: تو فکر نوشتن یه داستان جنایی تو تابستونم. دلم می خواد ایده هاتونو واسه همچین رمانی بشنوم. این که قاتل چه ویژگیایی داشته باشه... مقتول کی باشه... کی متوجه راز قاتل بشیم... لطفا ایده هاتونو باهام به اشتراک بذارین🙏