۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

کاگورا و چتر

شاید براتون سوال پیش بیاد جریان این تصویر چیه. یه دختر که یه چتر شکسته رو بالا نگه داشته و کنارش دو تا پسر دارن راه میرن. خب این موضوع مربوط میشه به داستان کاگورا و چتر.

یه مدت بود که تو شهر ادو بارون بی وقفه می بارید و این موضوع باعث شده بود حوصله ی همه به خصوص بچه ها سر بره. کاگورا هم جز این دسته از بچه ها بود که می گفت از روزای بارونی متنفره و دوست داره هر چی سریعتر این روزا تموم بشه. کاگورا کنار مردی به اسم گینتوکی زندگی و کار می کرد مردی مو نقره ای که برای کاگورا حکم پدر رو داشت. گینتوکی شغل آزاد داشت و معمولا کارایی که مردم ازش می خواستنو انجام میداد. وضع مالیش چندان تعریفی نداشت و اونم مثل کاگورا از روزای بارونی بدش میومد چون کسب و کارش کلا کساد می شد. یه پسر نوجون هم که چند سالی از کاگورا بزرگتر بود و موهای مشکی داشت و معمولا عینک می زد به عنوان شاگرد گینتوکی کنارشون زندگی می کرد. البته پسره که اسمش شینپاچی بود خودش خونه داشتو فقط یسری وقتا به استادش و کاگورا سر می زد. شینپاچی با بارون مشکلی نداشت و از هر آب و هوایی لذت می برد.

  • ۷
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۱۱ ]
    • violet snicket
    • يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۲

    داستان های کوتاه

    سلام به همگی! امشب براتتون چند تا داستان کوتاه آپلود کردم امیدوارم بخونین و لذت ببرید

  • ۳
  • 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕'𝒔 [ ۴ ]
    • violet snicket
    • جمعه ۲۵ فروردين ۰۲
    کسی که کتاب می خواند
    هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می کند.
    کسی که هرگز کتاب نمی خواند
    فقط یک بار زندگی می کند

    (جورج آر مارتین)
    𝑨𝒅𝒎𝒊𝒏𝒔