سلام دوستای عزیزم سال نوتون مبارک باشه. الهی دلتون همیشه شاد و لبتون همیشه خندون باشه. دیدم همه سفره هفت سین می چینن منم گفتم بیام سفره هفت سین کتابی بچینم. 

کتاب هایی که انتخاب شدن: سمفونی مردگان، سیاه دل، سیرک مرگبار، سایه، سال بلوا، سکوت بره‌ ها و سرود کریسمس! 

من سایه، سال بلوا و سکوت بره‌ ها رو نخوندم ولی بقیه شون خیلی قشنگ بودن 

بریم برای دیدن خلاصه کتابا:

 

●○♡○●کتاب سمفونی مردگان:

کتاب سمفونی مردگان در مورد خانواده ای 6 نفره است که در اردبیل سکونت دارند و تمام داستان در این شهر اتفاق می افتد. جابر اورخانی یک بازاری متمول و بسیار سخت گیر و متعصب است که صاحب سه پسر و یک دختر است. پسر ارشد او که یوسف نام دارد در خلال جنگ جهانی دوم فکر پرواز به سرش می زند و خود را از پشت بام به پایین می اندازد و فلج می شود. پس از یوسف چشم امید پدر به آیدین دومین فرزند خانواده است، اما آیدین فردی روشنفکر است. شب ها کتاب می خواند و گاهی شعر می نویسد و علاقه مند به ادامه تحصیل است و نمی خواهد شغل پدر را ادامه دهد، اما پدر همواره سد راه او قرار می گیرد و به او فشار وارد می کند تا جایی که آیدین مجبور به ترک خانه می شود. آیدا قل دیگر آیدین است که مانند تمام زنان آن دوران در حاشیه قرار دارد و دیده نمی شود. در هفده سالگی ازدواج می کند و به آبادان می رود اما چند سال بعد خبر خودسوزی او در روزنامه ها پخش می شود. اورهان فرزند آخر خانواده با سیاهی و سردی دوران کنار آمده و شیوه پدر را در پیش گرفته است و به دلیل حرص و طمع بیش از حد می خواهد تنها وارث پدر باشد، پس بعد از فوت پدر و مادرش تصمیم به کشتن یوسف و دیوانه کردن آیدین می گیرد.

 

●○♡○●سیاه دل

«مگی» ١٢ ساله قادر است با بلند خواندن کتاب، شخصیت های داستان را از دنیای درونی به دنیای بیرونی بکشاند. این نیروی جادویی که از پدرش آموخته سبب دردسرهایی برای او و خانواده اش می شود. اما سرانجام با کمک همین قدرت بر یک شخصیت منفی کتاب که جان گرفته و قصد نابودی پدر و مادرش را دارد، پیروز می شود.

 

●○♡○● سکوت بره‌ها:

ماجرای روانپزشک آدم‌خوار و باهوشی به نام هانیبال لکتر را به تصویر می‌کشد.

کلاریس استرلینگ دختر جوانی است که در رشته‌ی روانشناسی تحصیل کرده است و در دایره‌ی رسیدگی به جرایم دوره‌ی آموزشی خود را می‌گذراند. او از سوی اف.بی.آی مسئولیت رسیدگی به پرونده‌ی یک قاتل زنجیره‌ای به نام بوفالو بیل را بر عهده می‌گیرد. این قاتل پوست قربانیان خود را که همگی زن هستند می‌کَند و برای خود لباس می‌دوزد. در این میان فقط یک نفر می‌تواند به آن‌ها کمک کند و آن کسی نیست جز روانپزشک آدمخواری به نام هانیبال لِکتر که قبلاً با بوفالو سر و کار داشته است!

لکتر قبلاً روانپزشک بوده اما اکنون به حبس ابد محکوم شده است و در آسایشگاهی روانی نگهداری می‌شود؛ چرا که او آدم‌خوار است و موجود بسیار خطرناکی به شمار می‌آید، به حدی که مأموران اف.بی.آی نیز از وی واهمه دارند.

با وجود تمام این‌ها رئیس اف.بی.آی باور دارد که دکتر لکتر قادر است به آن‌ها در پیدا کردن بوفالو بیل کمک کند. آن‌ها هنوز نتوانسته‌اند بوفالو بیل را شناسایی کند و تنها چیزی که از او می‌داند همین نام ساختگی است. استرلینگ با ترس بسیار به دیدار لکتر می‌رود و میان او و این آدم‌خوار که پشت میله‌های آسایشگاه است، رابطه‌ای عجیب شکل می‌گیرد، رابطه‌ای که سرنوشت آن‌ها را به هم گره می‌زند.

 

●○♡○●سیرک مرگبار:

ادامه‌ی داستان‌های "مجموعه ماجراهای بچه‌های بدشانس"، یتیم‌های "بودلر"، این بار به سیرکی می‌رسند و مجبور می‌شوند برای فرار از دست "کنت الاف"، ظاهر خود را به صورت عجیب الخلقه‌ها تغییر دهند. "مادام لولو" پیش‌گویی است که سعی دارد به بچه‌ها کمک کند. "کنت الاف" که از ماجرا باخبر شده نمایشی ترتیب می‌دهد که در آن قرار است، بچه‌ها را جلوی شیرهای گرسنه بیندازد. بچه‌ها این بار هم موفق می‌شوند از چنگ او فرار کنند، اما "کنت الاف" آن‌ها را پیدا می‌کند و همراه خود می‌برد.

 

●○♡○● سال بلوا:

داستان این رمان ارزشمند و به یاد ماندنی در قالب خاطراتی در ذهن شخصیت اصلی، دختری به نام نوشافرین، روایت می شود. نوشافرین یا نوشا، دختر مردی پرنفوذ به نام سرهنگ نیلوفری است که به منظور پیشرفت در کار خود، به شهری کوچک در حوالی استان سمنان به نام سنگسر می رود. سرهنگ معتقد است دخترش آن قدر شایسته است که می تواند ملکه ی ایران شود و عزم خود را جزم کرده که بهترین زندگی را برای نوشا بیافریند. اما اتفاقات به این سادگی ها که او فکر می کرد، پیش نخواهد رفت. نوشا از طرف دیگر، در گرداب عشق کوزه گری اسرارآمیز می افتد و حاضر است برای معشوق خود دست به هر کاری بزند. اما دست سرنوشت، برای نوشا هم خواب های دیگری دیده است. رمان سال بلوا، اثری فوق العاده جذاب و خردمندانه است که موضوعاتی چون عشق ممنوعه، قدرت طلبی و محدودیت های تحمیل شده بر زنان را به زیباترین شکل به تصویر می کشد

 

●○♡○●سایه ها

وقتی «پال آدامز» پانزده ساله بود، یکی از دوستانش در زمین بازی مدرسه به قتل رسید. متهم به قتل، نوجوانی به نام «چارلی کرب تری» نیز یکی دیگر از دوستان «پال» بود که پس از آن اتفاق ناپدید شد و دیگر کسی او را ندید. «پال» پس از ترک خانه و رفتن به کالج، دیگر به شهرش بازنگشت. تا این که او در چهل سالگی تصمیم می گیرد به خانه بازگردد و از مادر بیمارش مراقبت و پرستاری کند. اما به نظر می رسد تاریخ، از طریق مجموعه ای از قتل های پسران نوجوان، در حال تکرار کردن خود است. کارآگاه «آماندا بک» همزمان با پیدا شدن جسدهای بیشتر و افزایش تعداد متهمان، در مورد این قتل ها تحقیق می کند. و مادر «پال» هراس این را دارد که چیزی عجیب در خانه ی او به کمین نشسته است.

 

تا اینجا چطور بود؟ از کتابا خوشتون اومد؟ دوست دارم نظرتونو بدونم.

اما خب بریم سراغ کتاب سرود کریسمس که کلی فیلم و کارتون از روش ساخته شده. این یکی خلاصه داستانش یکم زیاده  گذاشتم آخر. امیدوارم خوشتون بیاد.

 

●○♡○●سرود کریسمس

پیرمردی تنها در شهری کوچک به تجارت مشغول بود که در خساست، شهره همگان بود. روز پیش از کریسمس تنها خواهرزاده پیرمرد به دفتر کار او آمد و او را برای مهمانی شب کریسمس دعوت کرد. پیرمرد که عاری از هرگونه احساسات و عواطف بود دعوت او را رد کرد و این کار را مزخرف و بیهوده خواند؛ و در آخر دیدارشان تنها کارمند خود را مجبور ساخت تا در روز کریسمس به دفتر آمده و مشغول کار شود. پس از تاریک شدن هوا به منزل رفت و در آنجا حضور کسی را حس کرد. روح شریک و دوستش به سراغش آمده بود و حامل پیامی برای او بود. پیغام او این بود که امشب ۳ روح به ملاقات اسکروچ خواهند آمد و هرکدام پیامی برای او دارند و سپس ناپدید شد.

اسکروچ که در حالت شوک و اضطراب بود حرف او را باور نکرد؛ ولی هنگامی که ساعت بزرگ شهر به صدا درآمد روح اول به سراغش آمد؛ و از او خواست تا همراهش بیاید. آن روح اسکروچ را به گذشته برد. کودکی و نوجوانی و جوانی که در آن دوران او فردی شاد بود که همراه با اطرافیانش در انتظار کریسمس بودند. پس از آن به اتاق برگشتند و روح ناپدید شد و اسکروچ همراه با ترس و اضطراب منتظر روح‌های دیگر ماند.

پس از به صدا درآمدن ساعت شهر روح دیگری ظاهر شد و او نیز از اسکروچ خواست با او همراه شود. آن‌ها به سراغ خیابان‌ها مغازه‌ها و حتی کشتی‌هایی که در اقیانوس‌ها بودند رفتند و در همه آن‌ها مردم غرق در شادی و نشاط بودند. پس از آن به خانه خواهرزاده اسکروچ رفتند در آنجا مهمانی با شکوهی برپا بود. اگر چه کسی حضور اسکروچ را حس نمی‌کرد؛ اما او با افراد داخل خانه در جشنشان همراه بود و برای لحظه ای دلش خواست که واقعاً در آن مهمانی حاضر باشد و حتی دید با اینکه در آن مهمانی واقعاً حضور ندارد افراد آنجا به یادش هستند. پس از آن به خانه باب کراچیت تنها کارمند اسکروچ رفتند. خانه‌ای کوچک ولی با شادی فراوان که همه انتظار کریسمس و شام بوقلمون را می‌کشیدند.

باب کراچیت فرزندان بسیاری داشت اما «تیم» فرزند کوچک او گویی روح خانه با قلبی مهربان اما بیمار بود. اسکروچ دید پس از شام خانواده کراچیت او را از یاد نبرده‌اند و برای سلامتی او دعا می‌کنند همانگونه که خواهرزاده اش او را در مهمانی فراموش نکرده بود. او سخت منقلب شده بود. روح به او گفت که وقت رفتن شده‌است و او را به اتاقش بازگرداند. اکنون اسکروچ درسش را آموخته بود و دوست نداشت روح سوم را ملاقات کند چون می‌دانست آن روح آینده است. اما با صدای زنگ ساعت روح سوم ظاهر شد و بدون هیچ حرفی به اسکروچ اشاره کرد که همراه او برود. آن‌ها به خانه‌ای در قسمت فقیرنشین شهر رفتند.

در آنجا چند نفر نشسته بودند و راجع‌به وسایل دزدیده شده از خانه فردی که به تازگی مرده بود صحبت می‌کردند که آن منزل اسکروچ بود. وحشت او را فرا گرفته بود. روح او را به خیابان‌های شهر برد نزد ۲ تاجر که اسکروچ احترام خاصی برای آن‌ها قائل بود اما در کمال تعجب دید که آن‌ها نسبت به شنیدن خبر مرگ یکی از تاجرهای شهر کلا بی‌تفاوت هستند. روح اسکروچ را به خانه‌اش برد و در آنجا فردی روی تخت خوابیده بود و ملحفه ای بر رویش کشیده شده بود روح به او اشاره کرد که ملحفه را کنار بزند اما اسکروچ با وحشت فراوان از این کار سرباز زد. روح او را به خانه باب کراچیت برد در آنجا فهمید فرزند کوچک آن‌ها تیم در اثر بیماری مرده‌است و ان خانواده سخت متأثر هستند. اما باب کراچیت خبری برای خانواده خود داشت. خواهرزاده اسکروچ که باب را فقط یکبار در دفتر کار دایی خود دیده بود به او پیشنهاد یک کار خوب را داده و حالا فرزند بزرگ باب می‌تواند مشغول به کار شود. این خبر آن خانواده را بسیار خوشحال کرد.

روح دوباره اسکروچ را به خانه‌اش برد و دوباره از او خواست ملحفه روی جنازه را کنار بزند و چهره آن را ببیند؛ ولی هرچه اسکروچ مقاومت کرد که این کار را انجام ندهد نتوانست روح را منصرف کند؛ و در نهایت مجبور شد ملحفه را کنار بزند. با کنار زدن ملحفه همراه با ترس فراوان حس کرد از خواب بیدار شده‌است.

خود را روی تخت خوابش دید. به کنار پنجره رفت به ساعت نگاه کرد تازه سرشب بود. از اینکه فهمیده بود همه اتفاقات را در خواب دیده‌است بسیار خوشحال شد. پسرکی را در خیابان دید و به ازای مبلغی پول از او خواست به مغازه بوقلمون‌فروشی برود و یک بوقلمون خریده و به خانه باب کراچیت بفرستد. سپس آماده شد و به خانه خواهرزاده‌اش رفت و در مهمانی او شرکت کرد. در بین راه افرادی را دید که برای خیریه کمک جمع می‌کنند. به آن‌ها مبلغ زیادی کمک کرد به‌طوریکه آن‌ها از اینکار پیرمرد در تعجب بودند.

فردای کریسمس به دفتر کار خود رفت. باب با تأخیر به دفتر رسید و انتظار سرزنش داشت. اما دید که اسکروچ حقوقش را افزایش داده و به او کریسمس را تبریک گفت. از این به بعد برای تیم کوچولو مانند پدری دیگر بود و با کمک‌های او باعث شد تیم کوچولو زنده بماند.

آن خواب زندگی اسکروچ را تغییر داد. از آن روز دیگر هیچ‌کس اسکروچ را پیرمردی عبوس و خسیس و بی‌احساس نمی‌دانست و همه نام او را تا سال‌های سال به نیکی یاد می‌کردند.