خب خب خب! می بینم که مشتاقین مطالب بیشتری بذارم. البته بین خودمون بمونه میدونم شماها اصلا توجهی نمی کنین ولی به هر حال می نویسم شاید روزی روزگاری به درد کسی خورد.

بذار ببینم نظرتون چیه در مورد کتاب حوادث ناگوار بچه های بدشانس لمونی حرف بزنیم؟ ایده خوبی نیست؟ بذارین کمی زبان به اسپویل بگشایم و یسری چیزا رو فاش کنم برای کسایی که کامل کتابا رو نخوندن. پس اگه دوست ندارین میتونین این مطلبو نخونین.

کتاب بچه های بدشانس که با نام حوادث ناگوار هم شناخته میشه سیزده جلد داره و اثر لمونی اسنیکت یا همون دنیل هندلره. تا جایی که من میدونم این کتاب تو ایران توسط انتشارات ماهی، بنفشه و قدیانی منتشر شده. (اگه نشر دیگه ای هست تو کامنتا بگین).

 

 

داستان از زبون مردی به نام لمونیه و این رو وظیفه خودش میدونه که درباره زندگی سه بچه یتیم تحقیق کنه اون اول هر سیزده تا جلد کتابشو به خانمی به نام بئاتریس تقدیم کرده که توی حادثه آتش سوزی کشته شده. کتاب متن روان و ساده ای داره و نویسنده لغات سخت رو گاها توضیح داده تا خواننده راحت متوجه منظورش بشه. (هر چند بعضی از خواننده ها از این بخش توضیحات خوششون نمیاد) شبکه نتفلیکس هم سریالی از این کتاب درست کرده که مثل بقیه سریالا یه قسمت هاییش با خود کتاب تفاوت داره ولی ارزش داره نگاهش کنید مخصوصا با دوبله فوق العاده فارسی.

 

از روی سه کتاب اول این مجموعه هم یه فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساخته شده که تلویزیون ایران هم اونو پخش کرده.

اسامی جلد ها به ترتیب:

1.شروع بد

2.سالن خزندگان

3.پنجره بزرگ

4.کارگاه مصیبت بار

5.مدرسه سختگیر

6.آسانسور قلابی

7.دهکده شوم

8.بیمارستان ترسناک

9.سیرک مرگبار

10.آبشار یخزده

11.غار غم انگیز

12.خطر ما قبل آخر

13. پایان

 

اگه یادم بمونه یسری فکت هم درباره این کتاب و نکاتی که نویسنده به خوبی رعایت کرده بهتون میگم ولی فعلا بریم برای

شروع ناگوار:

 

داستان درمورد سه بچه ی باهوش با نام های ویولت 14ساله، کلاوس12ساله و سانی بودلر نوزاده که اول داستان اعضای یه خانواده ی مهربون، شاد و ثروتنمندن ولی با مرگ ناگهانی والدینشون تو آتش سوزی قصر بودلرا، تبدیل میشن به چند تا بچه یتیم که تحت سرپرستی موجود بذات و ترسناکی به نام کنت اولاف در میان. این داستان غم انگیز و پر از مصیبته و توصیه نویسنده اینکه کتابو بذارین زمین و برین پی زندگی نسبتا شاد خودتون ولی من میگم به هیچ وجه این کار رو نکنین چون شاهکار بزرگی رو از دست میدین! این کتاب شاید بچگونه به نظر بیاد ولی اینطور نیست و اگه بتونی متوجه پیامای مخفی شده کتاب بشی حتما از خوندنش لذت خوهی برد.

داشتم میگفتم ویولت یه دختر مخترعه و وقتی موهاشو از بالا می بنده تا جلوی چشمش نریزن میتونه چیزهای خوبی اختراع کنه. کلاوس یه محقق عشق کتابه اونقدری کتاب خونده که از لغات پیچیده راحت سر در میاره و بخاطر زیاد کتابخوندن عینکیه. سانی کوچولو نوزاده و چهارتا دندون تیز غیر عادی داره و عاشق گاز زدن چیزای سفته. یروز که بچه ها رفته بودن ساحل بیرنی بیچ متوجه میشن یه مرد که همش سرفه می کرده داره بهشون نزدیک میشه.

اون مرد آقای پو بانکدار بانک مولکچوری بود که خبر مرگ والدین بودلرا توی آتیش سوزی رو بهشون اعلام میکنه و میگه والدینتون ثروتی براتون ارث گذاشتن که با رسیدن ویولت به سن قانونی بهشون میرسه. همچنین آقای پو اونا رو پیش مردی به اسم کنت اولاف میبره که ادعا میکنه یه بازیگر معروفه و همین اقای به اصطلاح معروف میشه بلای جون بچه ها. اون به زور بچه ها رو وادار به آشپزی، تمیزکاری، کارای خونه و... میکنه و علاقه داره ثروتشونو به دست بیاره. کنت اولاف روی قوزک پاش یه خالکوبی چشم داره که خیلی بچه ها رو می ترسونه. این چشم ترسناک تو تمام خونه ی اولاف هست اگار بچه ها رو زیر نظر داره. این وسط بچه های مظلوم دستشون از همه جا کوتاهه و کسی نیست به حرفشون درمورد زورگویی های اولاف توجه کنه. (طفلکی ها خیلی زجر کشیدن و اینجاست که لمونی قشنگ نشون میده که بزرگترا کمتر اهمیتی برای حرف بچها قائلا)

کنت اولاف و همدستاش که می خواستن ثروت بودلر را رو به دست بیارن یه نمایش طراحی می کنن که اونجا کنت اولاف نقش یه مرد خوشتیپ(به خیال خودش البته) رو بازی میکنه و قراره تو نمایش با ویولت ازدواج کنه. کلاوس بودلر که این رو میشنوه میره خونه ی همسایه ی کنت اولاف (که یه قاضی بوده به نام قاضی استراوس) و ازش کتابای قانون رو قرض میگیره و بعد خوندنشون متوجه میشه اولاف واقعا قصد ازدواج با ویولت رو داره نه به صورت نمایش، آخه تو کتاب قانون ازدواج نوشته حتی بچه هایی که به سن قانونی نرسیدن هم میتونن با اجازه سرپرستشون ازدواج کنن که سرپرست بودلرا همون اولاف بوده.

بودلرا می خوان از دست نقشه فرار کنن ولی اولاف سانی بولر رو توی قفس زندانی میکنه و از بالای برج آویزون میکنه و میگه اگه ویولت باهام ازدواج نکنه بچه رو پرت میکنم پایین. همون شب ویولت سعی می کنه یه وسیله اختراع کنه تا سانی رو نجات بده اما متاسفانه گیر مرد دست چنگکی که همکار اولاف بوده میفته. بالاخره روز نمایش میرسه. کنت اولاف برای واقعی بودن این ازدواج قاضی استراوس رو صدا میکنه بیاد روی صحنه و خطبه عقد(!) رو بخونه. ویولت هم که می بینه برای نجات خواهر کوچولوش راهی نداره برگه ازدواج رو با دست چپ امضا میکنه. بعد از اولاف میخواد که سانی رو آزاد کنه وقتی سانی آزاد میشه و کنت اولاف به هدفش (که رسیدن به ثروت بودلراست) اعتراف میکنه، ویولت میگه من ورقه رو با دست چپ امضا کردم درحالی که راست دست هستم. اینجا کلاوس هم یسری قوانین رو توضیح میده و حضار رو که آقای پو هم بینشون بود قانع میکنه ازدواج ویولت و اولاف رسمی نیست. آقای پو و قاضی استراوس که اول حرف های بچه دها رو باور نمیکردن اظهار پشیمونی می کنن بعد زنگ میزننن پلیس بیاد. البته با لو رفتن نقشه ی ازدواج، اولاف و همکاراش چراغا رو خاموش می کنن و قبل رسیدن پلیس فلنگو می بندن. البته اولاف قبل جیم شدن به ویولت میگه هر جا برن دنبالشون میاد تا وقتی که ثروتشون رو بدست بیاره ول کنشون نیست.

 

قسمت دوم سالن خزندگان:

 

 

آقای پو بچه ها رو از یه جاده ای به نام لوزی لین که کنار کارخونه ترب بود رد میکنه و پیش مردی به نام مونتگومری مونتگومری میبره. دکتر مونتگومری خزنده شناس معروفی بوده و یکی از دوست های والدین بودلرا. که خود بچه ها تا حالا ندیده بودنش.

اون بچه ها رو به سالن خزنده شناسی خودش میره و یه مار نشونشون میده به نام افعی سیاه مرگبار که خودش کشف کرده بودتش. یهو مار می پره رو سانی. ویولت و کلاوس می ترسن ولی دایی مونتی شون میگه این مار بی آزاره و اسمش کاملا بی مسماست و می خواسته با این اسم فقط خزنده شناسای دیگه رو بترسونه چون اونا اسم دکتر مونتگومری مونتگومری رو مسخره میکردن. خلاصه دایی مونتی زندگی خوبی برای بچه ها فراهم میکنه و بچه ها کم کم خاطرات اولافو فراموش میکنن تا اینکه یروز دستیار دایی مونتی میرسه و بچه ها متوجه میشن این همون کنت اولافه که تغییر چهره داده و اسم خودشو استفانو گذاشته. بچه ها هرچی سعی میکنن به دایی شون بگن این اولافه نمیتونن اما دایی مونتگومری بهشون میگه نگران نباشید ما فردا با کشتی به پرو میریم بدون استفانو. بچه ها خوشحال میشن ولی وقتی صبح میشه می بینن دایی شون مرده. دو تا سوراخ ریز مثل جای گزش مار هم روی گردنشه.

کنت اولاف به زور بچه ها رو سوار جیپ دایی مونتی میکنه و میخوان به پرو برن اما آقای پو جلوی راهشون سبز میشه و مجبورشون میکنه برگردن تا دکتر بیاد مونتگومری رو معاینه کنه. دکتر هم یهویی سر میرسه و میگه تو بدن این مرد سم فلان مار هست. کلاوس با تحقیق کردن متوجه میشه که سم اون ماری که دکتره گفته باعث خفگی و سیاه شدن چهره میشه اما صورت دایی مونتگومری کاملا سفیده. اولاف میخواسته بچه ها رو با خودش سریع ببره تا از کشتی جا نمونن ولی سانی میره کنار قفس افعی مرگبار و تظاهر میکنه که اسیر اون شده تا برای خواهر و برادرش وقت بخره. این وسط ویولت هم با ساختن شاه کلید در چمدون استفانو رو باز میکنه و با سرهم کردن وسایل داخل چمدون یه وسیله درست میکنه که استفانو یا همون اولاف با اون وسیله دایی شونو کشته. بعد هرسه تا بچه نتیجه تحقیقاتشون رو به پو نشون میدن و اون از استفانو میخواد شلوارشو بالا بکشه تا قوزک پاش معلوم بشه. اولش هیچ نشانی از چشم نیست ولی آقای پو با دستمال قوزک پای اولافو تمیز میکنه و متوجه چشم روی پاش میشه ولی عرضه نداره که دستگیرش کنه و کنت اولاف و اون دکتر قلابیه که از همکاراش بودن باهام دیگه فرار میکنن.

پو خزنده های دایی مونتی رو به یه نفر دیگه تحویل میده و بچه ها با غم از اونا خداحافظی میکنن (مخصوصا از افعی سیاه مرگبار که بهترین دوستشون بوده) و میرن به سمت خونه ی عمه جوزفین.

 

پنجره بزرگ:

بچه ها تو اسکله داموکلوس از پو خداحافظی میکنن و اون بهشون یه بسته آبنبات نعایی میده درحالی که نمیدونسته اونا به این آبنبات حساسیت دارن. بچه ها میرن خونه زن ترسویی که تا حالا ندیده بودنش. اسم زن ژوزفین آنویسل بود و خونه ش بالای یه صخره. پایین خونه ژوزفین یه دریاچه بود به نام لاکریموس که توش زالو داشت. زالو ها شوهر ژوزفین که اسمش ایک بود رو خورده بودن. اون زن از همه چیز می ترسید به اوجاق گاز دست نمیزد با دستگیره در مشکل داشت و... تنها چیزی که خیلی دوست داشت دستور زبان بود برای همین همش به سانی گیر میداد و می گفت با اصوات نامفهوم که مخصوص نوزاد هاست حرف نزنه. خلاصه که بچه ها از دستش کلافه شده بودن ولی از اینکه دور از کنت اولاف بودن خوشحال بودن تا اینکه یه روز مردی با پای چوبی به نام کاپیتان شم سر و کله ش پیدا میشه و بچه ها میفهمن این اولافه ولی جوزفین میگه اولاف دوتا پای سالم داره با یه ابروی پیوسته ولی این مرده که فقط یه پای سالم و پای چوبی داره پس اولاف نیست. بچه ها نمی تونن عمه شونو قانع کنن و دائما نگرانن. شب متوجه میشن پنجره بزرگ خونه عمه شون که رو به دریاچه باز میشد شکسته و گویا کسی خودشو پایین انداخته بعد یه نامه با غلط املایی فراوان پیدا میکنن که نامه خداحافظی عمه شون بود و سرپرستی بودلر را رو به دست کاپیتان شم سپرده بود. همین موقع کاپیتان شم و آقای پو میان بچه ها رو می برن رستوران دلقک خندان و تا کاغذ سرپرستی بچه ها رو امضا کنه. اینجا کلاوس که متوجه چیزی شده از خواهرش میخواد که کمک کنه برگردن خونه عمه ژوزفین، ویولت آبنبات های نعنایی رو درمیاره و میده بخورن. بچه ها به آبنبات حساسیت میدن و کهیر میزنن و زبونشون گنده میشه برای همین اجازه میخوان برن خونه عمه شون استراحت کنن. تازه توفان هرمان هم تو راه بود و شرایط رو براشون سخت می کرد با ریدن به خونه کلاوس یه کتاب دستور زبان بر میداره و غلط املایی های عمه شو اصلاح میکنه و می فهمه با کنار هم گذاشتن غلط ها به غار کریدل میرسه. بچه ها بدنشونو با دوش جوش شیرین خوب میکنن یهو ساختمون خونه که ناپایدار بوده در اثر توفان فرو میریزه و بچه ها موقع فرار عکس هایی از عمه شون می بینن که روزی زن شجاع و نترسی بوده. بودلرا با قایق به دل دریاچه میزنن و عمه شونو تو غار پیدا می کنن کلاوس بهش میگه این غار رو برای فروش گذاشتن برای همین تو نمیتونی تا ابد اینجا بمونی و باید بیای به آقای پو بگی چه اتفاقی افتاده و کاپیتان شم کیه. بالاخره عمه شون راضی میشه بره باهاشون. موقع برگشتن ب زالو ها بهشون حمله میکنن. ویولت یه وسیله اختراع و به کمک اون یه کشتی رو متوجه خودشون میکنه اما بدبختانه اون کشتی مال اولاف بوده و اولاف بدجنس ژوزفینو تو آب هل میده و اون زن توسط زالو ها خورده میشه. با رسیدن به اسکله آقای پو بچه ها رو بابت رفتن به دریاچه دعوا میکنه و میگه کاپیتان شم کنت اولاف نیست همین موقع سانی پای چوبی کاپیتان شم رو گاز میگیره و با شکستن چوب، پای واقعی اولاف معلوم میشه و باز هم قبل اینکه پلیسا بگیرنش فلنگو می بنده.


قسمت بعد: کارگاه مصیبت بار

خب دوستان فعلا از تایپ کردن خسته شدم امیدوارم با نظراتتون بهم انرژی بدین تا بتونم بهتر بنویسم.