متن موجود تو تصویر رو خوندین؟
داشتم فکر میکردم دقیقا این وضعیت همهمونه...
نگاه می کنیم و میبینیم به هدفمون رسیدیم. یا حتی نزدیکش هستیم. ولی بعدش تردید میکنیم که مگه میشه به راحتی به هدفمون برسیم؟ و یهو بی خیالش میشیم.
متن موجود تو تصویر رو خوندین؟
داشتم فکر میکردم دقیقا این وضعیت همهمونه...
نگاه می کنیم و میبینیم به هدفمون رسیدیم. یا حتی نزدیکش هستیم. ولی بعدش تردید میکنیم که مگه میشه به راحتی به هدفمون برسیم؟ و یهو بی خیالش میشیم.
نمیدونم تا حالا با وبلاگ مدرسه ی سوکورو مواجه شدین یا نه. (این وبلاگ برای یه آقا معلم خوبه و بهتون پیشنهاد می کنم دنبالش کنین. لینک وبلاگش اگه مواجه شدین تا حالا از خودتون پرسیدین این سوکورو از کجا میاد؟
خب من اومدم جوابتون رو بدم. از داستان "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش" اثر هاروکی موراکامی.
یه داستان قشنگ وزیبای دیگه از هاروکی موراکامی، برای آدمایی که درونگران.
آثار این نویسنده طوریه که انگاری دارین یه موسیقی بی کلام گوش میدین. موقع گوش دادن موسیقی ما هیچ وقت منتظر پایانش نیستیم. در لحظه از اون چیزی که اتفاق میفته لذت می بریم مگه نه؟ موقع خوندن کتابای موراکامی هم باید همین کار رو کنین. در لحظه لذت ببرین و خیلی منتظر پایان نباشین. چون این نویسنده به سبک رئالیست جادویی می نویسه و گاها ممکنه پایان برای خواننده ملموس نباشه.
خب بریم سر وقت معرفی این کتاب زیبا.
نگران و ناامید هستین و حس می کنین زندگی جای مزخرفیه؟ پس دعوتتون می کنم به مغازهی خودکشی!
اینجا هر وسیله ای بخواین هست تا بتونین خودتونو راحت بکشین. شعار مغازه اینه:" آیا تو زندگی شکست خورده اید؟حداقل تو مرگ موفق باشین."
پاترهد ها توجه توجه!
آیا به دنیا هری پاتر علاقه دارید؟ آیا دوست دارید داخل هاگوارتز شرکت کنید؟ آیا از بودن داخل گروه مرگخواران و محفل ققنوس، به خود افتخار می کنید؟ آیا می خواهید بدانید عضو کدام یک از گروه های چهارگانه هستید؟ و مهم تر از همه آیا از نوشتن کنار دیگران و ایفای نقش کردن لذت می برید؟
پس بشتابید که سایت جادوگران منتظر چنین اعضایی است!
از زندگی روزمره ی خود خسته شدید؟ دنبال کتابی هستین تا شما رو به دنیایی غیر از دنیای خودمون ببره؟ آرزوی یه ماجرای جویی هیجان انگیز و جادویی رو دارین؟
پس برین سراغ این کتابی که قراره در ادامه معرفی کنم! کتاب خفن هری پاتر!
سلام بچه ها! وای نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود! یه مدت یسری مشکلات برای کامپیوترم پیش اومد دیگه نتونستم بیام الانم حسش نبود پست معرفی بزنم گفتم چندتا عکس بذارم. صرفا این پست برای بالا اومدن وبلاگه پس خواستین نخونین هم مهم نیست.
تا به حال انیمه ی سینمایی قلعه متحرک هاول که از شاهکارای هایائو میازاکیه رو دیدیدن؟ این انیمه بخاطر طراحی شخصیت خاص خودش خیلی مشهور و معروفه اما داستان این انیمه از کجا میاد؟ درسته از کتابی به همین نام اثر دایانا واین جونز
سلام! بازم امروز میخوام یه انیمه دیگه معرفی کنم با این تفاوت که این بار هیچ ربطی به کتاب نویسنده یا کتابخونه نداره. صرفا یه انیمه ست که اصلا به فضای اینجا نمی خوره. می پرسین پس چرا دارم معرفیش میکنم؟ برای اینکه دیدم خیلی بده در مورد کلی چیز میز حرف بزنم اما درمورد یکی از مهم ترین چیزایی که راه زندگیمو تغییر داد هیچ حرفی نزنم. اون چیز خارق العاده انیمه گینتاما بود!
بریم سر وقت معرفی این انیمه.
در را که باز کرد بوی خوبی به مشامش رسید.
حس قشنگ و آشنایی سر تا پایش را در بر گرفت و لبخندی عمیق روی لبانش جا خوش کرد.
خوشحال بود! خوشحال بود که همه چیز بطور موقتی برایش تمام شده، خوشحال بود که دیگر دردسری نمی کشد، خوشحال بود که خیلی ها هنوز آنجا منتظرش بودند... خوشحال بود که به خانه برگشته.
بله آنجا خانه اش بود. کتابخانه ای که به دست خودش و با کمک و همراهی دوستانش ساخته شده بود و داخلش خبری از هیاهو و اتفاقات ناگوار نبود. آنجا خانه اش بود همانطور کهجادوگران
عزیزش خانه اش بود...
شاید براتون سوال پیش بیاد جریان این تصویر چیه. یه دختر که یه چتر شکسته رو بالا نگه داشته و کنارش دو تا پسر دارن راه میرن. خب این موضوع مربوط میشه به داستان کاگورا و چتر.
یه مدت بود که تو شهر ادو بارون بی وقفه می بارید و این موضوع باعث شده بود حوصله ی همه به خصوص بچه ها سر بره. کاگورا هم جز این دسته از بچه ها بود که می گفت از روزای بارونی متنفره و دوست داره هر چی سریعتر این روزا تموم بشه. کاگورا کنار مردی به اسم گینتوکی زندگی و کار می کرد مردی مو نقره ای که برای کاگورا حکم پدر رو داشت. گینتوکی شغل آزاد داشت و معمولا کارایی که مردم ازش می خواستنو انجام میداد. وضع مالیش چندان تعریفی نداشت و اونم مثل کاگورا از روزای بارونی بدش میومد چون کسب و کارش کلا کساد می شد. یه پسر نوجون هم که چند سالی از کاگورا بزرگتر بود و موهای مشکی داشت و معمولا عینک می زد به عنوان شاگرد گینتوکی کنارشون زندگی می کرد. البته پسره که اسمش شینپاچی بود خودش خونه داشتو فقط یسری وقتا به استادش و کاگورا سر می زد. شینپاچی با بارون مشکلی نداشت و از هر آب و هوایی لذت می برد.