
بعضیا به من میگن دختری که زیر تختش هیولا داشت. چون معمولا از آدما سوال می پرسم که اگه یه بچه بهتون بگه زیر تختش یه هیولا هست چی کار می کنین؟ دوست دارم همینو یجورایی تبدیل به چالش کنم پس برو که رفتیم!
چالش: هیولای زیر تخت

بعضیا به من میگن دختری که زیر تختش هیولا داشت. چون معمولا از آدما سوال می پرسم که اگه یه بچه بهتون بگه زیر تختش یه هیولا هست چی کار می کنین؟ دوست دارم همینو یجورایی تبدیل به چالش کنم پس برو که رفتیم!
چالش: هیولای زیر تخت

خانم زهره فرهادی نفر اول مسابقه داستان نویسی راما شدن و یه اثر علمی تخلیلی دیستوپیایی جالب نوشتن. من تو سایت راما این داستان رو خوندم با ذکر منبعش با شما هم به اشتراک میذارم امیدوارم خوشتون بیاد.
کارت سهمیهام را دزدیدهاند؛ آن هم درست زمان پرداخت فیش اکسیژنسازم. احتمالاً زمانی اتفاق افتاد که توی صف دریافت سهمیه ماهانه ایستاده بودم. درآوردن کارتی به آن اندازه از توی جیبی به این گشادی کار سختی نیست. جمعیت زیاد بود و بین همین تنه زدنها بود که یکی آن را زد. شاید هم بعدش اتفاق افتاد؛ توی اتوبوس. همان لحظه باید میفهمیدم آن جوانک نشئه بیدلیل خودش را به من نچسبانده بود. اَدایش بود. حتماً زمانی که پلکهایم روی هم افتاد، دستش درون جیبم سر خورد و کارت را بیرون کشید. ولی خب، گمان کنم همه چیز تحت کنترل است.
اینو تو یه پیجی دیدم گفتم برای شما هم بذارمش. برای اینکه صاحب پست از دستم ناراحت نشه تو عکس اول اسم پیچ اون بالاش هست و ادیت نزدم میتونین برین ایشونو فالو کنین اگه دوست داشتین.



تصور کن یه زن شصت سالهای که تمام عمرش رو صرف مراقبت از خونه و خانوادهاش کرده، یهو متوجه میشه که زندگیش اونطور که فکر میکرده نبوده. بریت ماری، شخصیت اصلی داستان، بعد از یه ازدواج طولانی و پر از سکوت، یه روز صبح تصمیم میگیره که دیگه نمیتونه این وضعیت رو تحمل کنه و خونه رو ترک میکنه.
اما بریت ماری کیه؟ اون یه زنیه که همه چیز رو مرتب و تمیز نگه میداره، از لکههای چربی روی اجاق گاز متنفرِ و معتقده که هر چیزی باید سر جای خودش باشه. حتی گلهای آپارتمانیش هم باید طبق نظم خاصی چیده بشن! فکر نکنم تا حالا کسی مثل اون دغدغه تمیزی و نظم رو داشته باشه!
سلاااااااااااااام به همگی تون! حال و احوالتون چطوره؟ اوضاع زندگیتون رو به راهه؟
میدونم یه چند وقت نبودم و وبم قشنگ خاک برداشته ولی دوست داشتم دوباره بیام و فعالیت کنم و حداقل یکم از کتابایی که خوندم بذارم.
از اونجایی که اسم قبلیم یعنی ویولت اسنیکت رو با یه نفر دیگه مردم اشتباه می گرفتن تصمیم گرفتم از اسم اولین شناسم تو جادوگران و همچنین همزادم تو دنیای مانگا (ناکجا اباد موعود) یعنی اِما استفاده کنم. در نتیجه نگران نشین من همون ویولت اسنیکت سابقم.
لینک وب خصوصیم هم میذارم:
ادیت شد. هرکی خواست بهم پیام بده می فرستم براش
اصطلاح هایی که بین کتابخونا رایجه:
Bookstagram/ BookTok/ BookTube
به ترتیب: جمعیت کتابخون ها تو اینستاگرام/تیک تاک/یوتیوب
Ship:
نمیتونم معادل فارسی واسش پیدا کنم
(ادیت ویولت: زوج در نظر بگیریدش)
وقتی شما دوتا کرکتر داستانی رو کنار هم تصور کنید و دلتون بخواد اون دونفر باهم وارد رابطه بشن میگیم شما اون دوتا کرکتر رو "شیپ" کردین
Fated Mates:
اینا واقعا ساخته شدن برای هم. درسته امکانش هست خودشون اینو نبینن ولی تو تمام دنیاهای موازی بالاخره راهشون رو به سمت هم پیدا میکنن

Enemies to Lovers:
دشمن هایی که طی روند داستان عاشق هم میشن
Rivals to Lovers:
دوتا کرکتری که از هم خوششون نمیاد، باهم رقابت دارن و سعی دارن به اون یکی بی توجهی کنن ولی در آخر عاشق هم میشن

به نام قلم، به نام دانایی، به نام معلم، که روشنی بخش افکار و آینه دار حکمت است.
در این خطه، که عطر دانش بر بالهای باد می نشیند،
معلمانند که چون فانوس، در تاریکی ها راه نمایند.
چون باغبان، که با مهر و صبر، گلهای زندگی را آبیاری میکنند.
معلمانند که با دستانی پر از امید، دانه های دانش را در دل های خاکی می کارند.
با هر کلمه که از لبانشان جاری میشود،
دریایی از معرفت در جان ها موج میزند، و با هر مسئله ای که حل می کنند، رمزی از راز هستی را بر ما می گشایند.
در روز معلم، به پایان نمی رسد سپاسگزاری،
که قدردانی از آنها، بی پایان و جاودان است.
پس بگذارید این متن ناچیز، نمادی باشد از احترام، برای آنان که جاودانه در قلب ها میدرخشند.
ای مشعلداران دانایی، ای که عشق و امید را به ما آموختید.
در این روز، دستهایمان را به سوی آسمان بلند میکنیم، تا دعا کنیم برای سلامتی و شادی شما، که همیشه و در همه جا، نور هدایت ما هستید.
روز معلم بر همه شما گرامی باد!
توی وبلاگ شفا یه چالش نسبتا جالب وجود داره به نام امسال اینطوری بود.
منم تصمیم گرفتم تو این چالش شرکت کنم. از بقیه دوستانی که این پست رو می بینن هم خواهش می کنم شرکت کنن و درمورد سالی که گذروندن و تجربه هایی که کسب کردن برامون بنویسن.
سال1402 برای من یه سال پر فراز و نشیب بود. هیچ یکنواختی ای توش نداشت و هر لحظه ش حال و هوای بخصوصی داشت که واقعا غیرقابل توصیفه.

یه فضای آروم.
یه پاساژ بزرگ ولی خلوت.
روی یه مبل راحتی نشستم و دارم کتاب سنگ کاغذ قیچی می خونم.
موسیقی ملایم بی کلامی از بلندگو ها به گوش می رسه و فضا رو جادویی می کنه.
گه گاهی آدمایی از کنارم رد میشن تا سوار پله برقی بشن.